گربه ی چکمه پوش

شب شد و گربه‌ي خاكستري پاورچين پاورچين پا از خانه‌اش بيرون گذاشت. صداي باد لابه‌لاي علف‌ها تنش را مي‌لرزاند و او خودش را از نور ماه پنهان مي‌كرد. سه روز و سه شب بود كه چيزي نخورده بود. او حتي عرضه‌ي گرفتن يك موش را هم نداشت. گربه‌اي كه از همه چيز مي‌ترسيد و از پس هيچ كاري بر نمي‌آمد. آن شب را هم با چند دانه ذرت و يك هويج خام و چند برگ پلاسيده‌ي اقاقيا طي كرد. از دست خودش ذله شده بود. همه گربه‌ها با دست نشانش مي‌دادند و به سر و ريخت آشفته و دست و پاي لاغر و سبيل هميشه آويزانش مي‌خنديدند. بايد مي‌رفت و راهي براي مشكلش پيدا مي‌كرد. راه افتاد، اما باز شبانه! توي كوه و صحرا مي‌گشت تا كسي را پيدا كند كه طلسم را بشكند و از او گربه‌اي واقعي بسازد. تا اينكه يك شب



:: موضوعات مرتبط: دانستنیها , ,
:: برچسب‌ها: گربه ی چکمه پوش , گربه چکمه پوش ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
:: ادامه مطلب
نویسنده : هومن
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1390

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد